دلبندمون سیدمسیحا جوندلبندمون سیدمسیحا جون، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره
دلبندمون سیدمحمد جوندلبندمون سیدمحمد جون، تا این لحظه: 6 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره
باباجونباباجون، تا این لحظه: 43 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره
مامان جونمامان جون، تا این لحظه: 38 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره
وبلاگ مسیحا نفسوبلاگ مسیحا نفس، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

مسیحا نفس

پسر که داشته باشی غم نداری

تولد باباجون

سوم آذرماه  شب تولد باباجون من مهمون داشتم... جلسه ی دوستانه و علمی اجبارا مراسم تولد باباجونو انداختم روز تولد...شبش صبح روز تولد برخلاف هر سال به باباجون (موقع بدرقه صبحگاهی و قبل رفتنش به شرکت) گفتم کارت بانکیشو  بده تا براش هدیه بخرم  ... آره خب... هرسال سورپرایزش اساسی بود ولی امسال خواستم متفاوت باشه... خلاصه صبح تا تو نازنینم بیدار شی ، یخرده از کارهامو کردم و حاضر شدیم تا تو رو بذرم یکی دوساعتی خونه خاله جون مریم و برم خرید... خیلی عالیه که خونه خاله جون که میریم اصلا یادت از من نمیاد... هم خاله جون کلللللی هواتو داره و هم با حسام الدین کلللی بازی میکنی و هم یه عالمه اسباب با...
15 اسفند 1394

گزارش...با سه، چهار ماه تأخیر!!!

و حالا فرهنگ لغت پسرنازنینم :« سیر تکاملی کلمات از هشت ماهگی تا پانزده ماهگی+ معنای دقیق» باباجون: بابّا...  بابا...  بابایی...  بابا اون مامان جون: مام... ماما... مامان... مامانه... مامانی... مامان اون... مامانون   پدرجون: مِنَ نّون...پداهه... پِدَ پِدَ... پِدَ اون... پِدَ جون عزیز جون: عدّیز... عزیز اون... عزیزجون خاله: آییی... (مریم: میّم...  ریحانه: ییحا)...خالی دایی: دایی (محمد: مُحَنَن... محسن: مُحِن) عمو : عم... عمو... بستنی: بَیَنی مسیحا: مَیَنی... مَییحا کتاب: بوتاه... ییتاب... باطری: باتی بطری آب : بوتی آب گیره: گیا... گیه ...
12 بهمن 1394

کلی شیرین زبون شدی...

میخام از حرف زدن وفرهنگ لغت پر و پیمون پسرم بنویسم: روزی که با گفتن "مام و به و بابّا " شروع کردی به حرف زدن، درست در هشت ماهگی بود *پسر نازنینم جزو دسته آدمهای سمعیه (یعنی شنیداری) چرا که از لحظه تولد تا همین حالا که یک سال و سه ماه داره خیلی خیلی خوب گوش میده از وقت هایی که مامان براش آواز و شعر و لالایی و قصه میخونه بگیر تا وقتی هایی که درباره ی تموم کارهایی که داره انجام میده باهاش حرف میزنه و مسیحا نفس مامان به دقت تمام خوب گوش میکنه و یاد میگیره نازنین مامان!  اینطور شد که ما آروم آروم شاهد بودیم که  شما از نه ، ده ماهگی رسما صحبت کردن رو شروع کردی ...
28 آذر 1394

باز هم عکس های جامونده...

به دوستامون قول دادم عکس های بیشتری از نی نی جون بذارم  پس: عکس شش ماهگی دلبندم با اون بافتنی عزیز بافت دمدمای اولین عید نوروزش بیرون شهر " مامان و بابا و مسیحا" خرید شب عید  و بازم بیرون شهر (که مسیحا جونی هشت ماهه بود و کلّی آب بازی کرد)   ...
28 آبان 1394

هر ماه یک کتاب

حالا که حرف از کتاب شد، بذار مقوله ی شیرین کتاب قصه هاتو به اینجا برسونم که: راستیتش  یه روزی همون اولا... مامان تصمیم گرفت به ازای هر ماه که از تولد نازنین پسرش میگذره، براش یه کتاب هدیه بخره که الحمدلله تا یه جاهایی محقق شده، بعد کتاب قشنگ شازده کوچولو  پک "تاتی کوچولوها" رو هم برا شازده کوچولوی خودمون  خریدیم. و هر روز که میگذره بیشتر دوسشون  داری و بدون اینکه پاره کنی به سبک خودت ورق میزنی و میخونی، اگه هم نتونی ورق بزنی به مامان میگی: "ماما... باز...باز..." گاهی هم که مامان تو آشپزخونه یا جلوی آینه کارش یه خرده بیشتر طول میکشه، شعراشو برات م...
8 آبان 1394

* شازده کوچولوی من چهارده ماهگیت مبارک *

    اولین کتابی که برات خریدم (البته بعد از اون قرآن کوچولوی مخصوص) عیدی امسالت بود، میشه گفت اولین " کتاب قصه" عیدی عید نوروزت که تو نازنینم دقبقا میشدی 7 ماهه کتاب "شازده کوچولو" کتابی که هیچوقت از خوندن و شنیدن بعضی جملاتش سیر نشدم، کتاب خاطره انگیزی که آرزوم بود اولین کتاب قصه ای باشه که برات میخرم... هرچند هنوز چیزی ازش نمیفهمی، جز ورق زدن و گوش کردن به "قصه های من درآوردی مامان " که از تو کتابش برات میخونه... درست از وقتی شروع کردی به سینه خیز کردن همین که میومدم کتاب بدست مینشستم لبه ی تخت، خودتو سینه خیز میکشوندی کنارم سر...
1 آبان 1394

نون خامه ایِ مامان و بابا

اینم عکسای آتلیه "من و پسرم" که البته "منش" حدف شده... مسیحا عالی بود تو آتلیه!!! وقتی می گفتیم :"مسیحا بخند!" می خندید + چند تا شیرین کاری هم از خودش قربون پسر نازنین و شیرینم برم * خدا رو شکر که خوبیم و روبراه... الحمدلله...   ...
24 مهر 1394

پسر خاله دو روزه تولدت مبارک

سسسلام نازنینم فایلای تولدت هنوز کامل نشده آخرش به دنیا اومد... خیلی انتظار کشیدیم... این آخر کاری ها هر روز به خاله جون ریحانه زنگ میزدم و تا جواب نمیداد فوری شماره عزیزجون و خاله جون مریم رو میگرفتم که نکنه خبریه... خلاصه تو چشم انتطارترین شرایط، درست لحظه ای بهت خبر میدن که فکرت نمیرسه... بالآخره خاله جون ریحانه هم که تو حسابی دوسش داری و برات یه مزه دیگه داره مامان شد و نی نی لپ گلی ش به دنیا اومد حالا دیگه خاله ریحانه هم یه "علی کوچولو" داره یادم باشه امروز که رفتیم خونه خاله یه عکس توپ ازش بگیریم هرچند هنوز خاله نمیتونه بغلت کنه و تو مشتاقانه منتظر ا...
11 شهريور 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مسیحا نفس می باشد