دلبندمون سیدمسیحا جوندلبندمون سیدمسیحا جون، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره
دلبندمون سیدمحمد جوندلبندمون سیدمحمد جون، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره
باباجونباباجون، تا این لحظه: 43 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره
مامان جونمامان جون، تا این لحظه: 38 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره
وبلاگ مسیحا نفسوبلاگ مسیحا نفس، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

مسیحا نفس

پسر که داشته باشی غم نداری

خاطرت خیلی عزیزه

سلام این مدت اونقدر از همیشه بیشتر... مشغولاتم زیاد بود که تصمیم گرفتم برا خودم یه قانون هایی بذارم... قانون اول: هفته ای یه بار آپدیت خاطرات گلپسرم و... خبرها از تولد بابا و مامان و مسافرت سه روزه ی خاطره انگیزمون  جامونده تا برات بنویسم و بخش مهمش علاوه بر یه خبر داغ و جدید... پیشرفت قابل توجه تو نازنینم، تو حرف زدن و قصه خوندن و شعر خوندن و هوارتا شیرین کاریه دیگه ست... رابطه هات و شلوغ کاری های وروجکیت   که من و باباجون گاهی نمیدونیم : بخندیم ... تعجب کنیم ... شاکی بشیم   یا حتی ناراحت بشیم ... خلاصه شدی یه دنیای دیگه تو خونه کوچیکمون این هفته رو اختصاص میدیم به خاطرات روایی- تصویر...
15 اسفند 1394

اربعینی دیگر...

  این روزها هیچ حرفی بهتر از کلمه هایی نیست که بوی تربت می دهد... بوی کربلا می دهد... راستش را بخواهی هیچ جوره فکرش را نمی کردم  امسال هم باید پاهایمان بی تاول بماند...   ...
10 آذر 1394

سلام به آخرین ماه پاییزی..

چند وقته حسابی درگیر بودم... خونه و مهمونداری و... بعدشم یه جشن تولد کوچیک برا باباجون... در حال حاضر هم دارم دایره المعارف شازده کوچولو رو تألیف میکنم... زودی برمیگردم... انشاءا... بعد اربعین... راستی دیروز برای اولین بار تقریبا 3-4 ساعت به باباجون سپردمت و با همراه عزیزجون و پدرجون رفتیم سینما... فیلمش حرف نداشت... "محمدرسول ا..." عالی بود... فضایی بود برا خودش... بسیار لطیف... تنها حرفی که بعدتماشای فیلم و بیرون اومدن از فضای سینما زدم این بود: "تو فیلم خوب بودن خیلی آسونه... .ولی وقتی پاتو میذاری تو دنیای واقعی... ...
9 آذر 1394

برایم پنجره ای پیدا کن

پسرکم! بگذار آرام برایت کمی درد دل کنم درد دلی مادر و فرزندی، روزها خواهد گذشت و روزهایی خواهد آمد مثل باد، و آنوقت شاید مادر را خوب تر بشنوی و براستی به قول لیلا: "آدم که دلش بگیرد، دردش را به کدام پنجره بگوید که دهانش پیش هر غریبه ای باز نشود..!؟"  اینجا که آمده ای کم کمک تناقض های بسیار خواهی دید، غریبه هایی که آدم را قورت میدهند  و غریبه هایی که از صد آشنا، آشناترند هر دو را باور کن امّا هیچگاه غریبه نباش بچه که بودم، ته دلم، همیشه از غریبه ها میترسیدم ...
20 آبان 1394

* شازده کوچولوی من چهارده ماهگیت مبارک *

    اولین کتابی که برات خریدم (البته بعد از اون قرآن کوچولوی مخصوص) عیدی امسالت بود، میشه گفت اولین " کتاب قصه" عیدی عید نوروزت که تو نازنینم دقبقا میشدی 7 ماهه کتاب "شازده کوچولو" کتابی که هیچوقت از خوندن و شنیدن بعضی جملاتش سیر نشدم، کتاب خاطره انگیزی که آرزوم بود اولین کتاب قصه ای باشه که برات میخرم... هرچند هنوز چیزی ازش نمیفهمی، جز ورق زدن و گوش کردن به "قصه های من درآوردی مامان " که از تو کتابش برات میخونه... درست از وقتی شروع کردی به سینه خیز کردن همین که میومدم کتاب بدست مینشستم لبه ی تخت، خودتو سینه خیز میکشوندی کنارم سر...
1 آبان 1394

سلام حضرت مظلوم(ع)

  "سلام حضرت مهربان" بعد از آن سفر کربلا... ،سفری در شبهای نورانی قدر، شما به ما سوغآتی نشاندار  هدیه دادید،      هدیه ای شیرین و دوستداشتنی! *** کاش خوب قدر بدانیم ... کاش امانتدار قابلی باشیم...   و اکنون در ماه عزای شما، شیرینی زندگی مان یکسال دارد هرچند هنوز عزایتان را، سیاهپوشی مان را نمیفهمد ، ولی یاد گرفته است برایتان سینه بزند *** قبولش میکنید حضرت مظلوم؟؟؟ نگاهش میکنید؟؟؟ در آغوش من به خیمه ی عزایتان می آید... ...
27 مهر 1394

روزهای س پ ی د

سسسسسسسسلام عزیزکم چه روزهای قشنگیست این روزها!!!!!!!!!!!!!!!!!! ولی چه تند میگذرد!!! آدم فکر می کند سوار بر شانه های باد است، لذت نسیمی که گیسوانم را با خود می برد وصف نشدنی ست، این روزها "بابا" سختتر از هر لحظه ای کار میکند! نه... میدود!! به عشق "من و تو" به عشق "زندگی" گاهی روزی هزار بار دلم برایش تنگ می شود.. گاهی انگار ماهها ست که ندیدمش.. عاشقتر از همیشه ثبت میکنم "ثانیه ها با تو بودن و نبودنهایش را"        ...
9 خرداد 1394

اولین نوروز تو و ما...

أعوذ بجلال وجهک الکریم بسم الله الرّحمن الرّحیم "یا مقلّب القلوب و الأبصار" "یا مدبر اللّیل و النّهار" "یا محوّل الحول و الأحوال" "حوّل حالنا إلی أحسن الحال"   سال نو مبارک ******حال نو مبارک   تقدیم به مربّای  زندگی ام:   و باز این روزها... مدام با خودم میگویم: "قرار است چند سال دیگر را، با هم و در کنار هم تحویل کنیم؟؟" از " حضرت محبوب " عاجزانه خواسته ام در این روزگارانی که گاه عجیب و سخت، غریب است مهربانی و محبت را... دیشب هی نوشتم و هی پاره کردم... راز ای...
17 فروردين 1394

به شیرینی زندگی ام...

این روزها آنقدر شیرین شده ای که روزی دهها بار دهانم را مزمزه میکنم تا مبادا حقیقت بودنت را با رؤیای دیدنت اشتباه بگیرم تا دیروز ِ نبودنت، خواب بودم و بعد آمدنت، هر روز که میگذرد تازه احساس میکنم کم کمک دارم بیدار میشوم  و هیچگاه اشتباهی نیست ...  مادر شدن را می گویم. یک شبه آنقدر بزرگ میشوی و از همه بهانه جویی های کودکانه فاصله میگیری چقدر راه آمده ام... آنوقت میشنوی: " ره صد ساله را یک شبه نمیتوان طی کرد؟!" و این اشتباهی ست.. با آمدنت دوران کودکانه ام تمام تر  شد حالا کمی مادر شدن مادرم را میفهمم مسیحا نفسم! نفسهایم بند است،...
3 فروردين 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مسیحا نفس می باشد