اولین سفرنامه سه تایی
"خاطره ای جامونده از اردیبهشت"
* هرچند سه روزه و ضرب العجلی باباجون برنامه ریزی کردن،
ولی برای فرار از کلی مشغله و داشتن یه خلوت "سه تایی" هوار تا می ارزید...
یهویی یه روز صبح ساعت 9 باباجون به خونه زنگ زدن و گفتن:
"برا 4-3 روز ساکتو ببند و تا ساعت 3 حاضر باش"
گفتم: واقعا!!!!! میریم سفر؟؟؟؟؟ کی!!!!! کجا؟؟؟؟؟
.......... مامان موند........... و یه عالمه کار....... دلم دریا میخواست...
تو جاده که افتادیم...
- آخه بگو میخوایم کجا بریم؟؟
- حالا بریم ... تصمیم میگیریم کدوم طرفی بریم...
شب: مهمانسرای بنیاد مسکن آشخانه
صبح صبحونه: جنگل گلستان
ظهر، نماز و نهار: نهارخوران گرگان
شب نماز، استراحت، شام، بازار سنتی دیدنی: بندر ترکمن
تا ظهر هم جاده خلوت و دبش پر از بهارنارنج و هزار تا عشق و کیف و خنده و هیجان
ظهر: نوشهر، خونه مجردی-نامزدی، یادش بخیر!!!
آقاکیا و محبوبه جان و مبینا با درسا دومین دخترشون که ما هنوز بعد دوسال ندیده بودیمش....
ازونجایی که آقاکیا رو با درسا سرکوچه دیدیم معلوم بود که کلی منتظرمون بودن...
هیییییییییییی... من و بابا کلی خاطره داریم ازون محله و کوچه شاید یه روزی برسه که برات بگم:
" از دوران دانشجویی بابا،
از خونه دانشجویی نقلی مون، از لب دریا رفتنا پیاده از خونه تا ساحل، از کولی گرفتنای مامان از بابا و رد شدن از آبراهه ها، از بازار روزش و سه شنبه بازارش،از کار دانشجویی،غذا دانشجویی، اسب سواری لب ساحل و پیکنیک رفتنای کنار دریا رو موج شکن، کلی خاطره های ریز و درشت... یادش بخیر...!!!!!!!!!!!!
کلی خاطره هامون زنده شد
خلاصه: عصر و لب ساحل و شیرین کاری های پسرم
از فرش لب ساحل تا لب دریا رو سینه خیز رفتی
(البته به سفارش بابا با فتوشاپ خیلی ناشیانه بابا رو حدف کردم که تک بیافتی)
همه گلپسرمونو نیگا میکردن ، چند نفر هم با دوربیناشون ازت فیلم میگرفتن
باباجون هواتو داشت، منم از همونجایی که نشسته بودم ازت با زوم دوربین فیلم و عکس میگرفتم.
حسابی هیجان زده بودی مخصوصا وقتی چشمای نازت به دریا افتاد، آخه نازنینم عاشق آب بازیه
( مثل من و بابا که از عشق آب بازی با دو تا تفنگ آبپاش نی نی مون تو خونه با هم آب بازی میکنیم با کلی جیغ و سر و صدا، تو هم مات و مبهوت ما رو نیگا میکنی!!)
هرچند هوا یخرده سرد بود... نگران بودیم سرما بخوری واسه همونم فقط پاهاتو به آب زدیم،
بعدشم رفتیم بازار روز و خرید از جای همیشگی...
شب آقا کیا شیفت بودن و ما پیش محبوبه جون و بچه ها موندیم
صبح هم ساعتای 8 راه افتادیم سمت شهر و دیار خودمون تو راه برگشت تو همش بخور و بخواب بودی مامانی!!
تا نهار بابا رسوندمون جنگل!!!
یکم پاپا کردمت با اون کفشای سوتی آبی خوشگلات
بعدشم ظاهر شدن یه گراز بزرگ از پشت درختا ترس انداخت تو دل مامان و وسط چرت بابا، گفتم که راه بیافتیم...
ساعتای 11-12 هم که رسیدیم خونمون...
"اینم از اولین سفرنامه من و نی نی و بابا که خیلی تلگرافی ثبتش کردم..."
قربانت.. فدات..
خوب بخوابی.. عمیق بخوابی..
رویا ببینی.. ستاره بچینی..
بوس بوس!