دلبندمون سیدمسیحا جوندلبندمون سیدمسیحا جون، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره
دلبندمون سیدمحمد جوندلبندمون سیدمحمد جون، تا این لحظه: 6 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره
باباجونباباجون، تا این لحظه: 43 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره
مامان جونمامان جون، تا این لحظه: 38 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره
وبلاگ مسیحا نفسوبلاگ مسیحا نفس، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

مسیحا نفس

پسر که داشته باشی غم نداری

تولد باباجون

1394/12/15 7:29
نویسنده : انسی
648 بازدید
اشتراک گذاری

سوم آذرماه 

شب تولد باباجون من مهمون داشتم...

جلسه ی دوستانه و علمی

اجبارا مراسم تولد باباجونو انداختم روز تولد...شبش

صبح روز تولد برخلاف هر سال به باباجون (موقع بدرقه صبحگاهی و قبل رفتنش به شرکت) گفتم کارت بانکیشو  بده تا براش هدیه بخرمخندونک ...

آره خب... هرسال سورپرایزش اساسی بود ولی امسال خواستم متفاوت باشه...

خلاصه صبح تا تو نازنینم بیدار شی ، یخرده از کارهامو کردم و حاضر شدیم تا تو رو بذرم یکی دوساعتی خونه خاله جون مریم و برم خرید...

خیلی عالیه که خونه خاله جون که میریم اصلا یادت از من نمیاد...

هم خاله جون کلللللی هواتو داره و هم با حسام الدین کلللی بازی میکنی و هم یه عالمه اسباب بازی...

با خیال راحت رفتم...

به قصد خرید یه جفت صندل توپ رفتم کفاشی ها رو بگردم...

ولی یهو احساس کردم یه جفت کفش اسپرت باباجون خوشحالتر میکنه...

پس هدیه م رو خریدم... بعدشم کاغذ کادو و انتخاب کیک تولد و خرید شمع و فشفشه

البته بخش سورپرایزش به اینجا ختم نمیشه...

اینکه از پس انداز خودم هزینه کردم و

گرفتن کارت بانکی قسمت انحرافیه قضیه بود که ته قصه دست نخورده به باباجون تحویل میدادمچشمک

خلاصه برگشتم خونه خاله جون و بعد کلی ذوق و شوق و تشکر...

مسیر سه چهارراهی رو با یه آژانس برگشتیم خونه...

خونه که رسیدم یکم خوابیدی

و منم دو دستی چسبیدم به آماده کردن بساط یه نهار سبک ولی خوشمزه و مورد علاقه ی باباجون...خوشمزه

ساعت حدود سه مثل همیشه باباجون اومد و ...

مامان جون ، پدر و پسر رو فرستاد تو اتاق و درو بست...

آماده که شد...شمع و فشفشه ها رو روشن کردم+ دوربین  

صدا زدم: تشریف بیارین بیرون...محبت 

باباجون کلللی ذوق و تعجبخندونکتعجب 

منم خجالت فرشته

مسیحا جونآرامجشن

خلاصه ذوق پسرم برا فوت کردن شمع ها و انگشت زدن به خامه کیک ، ما رو بیشتر هیجان زده میکرد...

هیجان باباجون بعد از دیدن هدیه تولدش به اوج خودش رسید...زیبا

خیلی شیرین بود برام خوشحالی باباجونمحبت

بعدشم نهار و کلللی تشکر ... خجالت

و در آخر تحویل کارت بانکی دست نخورده...

که برگشت به خودمخندونکچشمک 

به این میگن سیاست زنانه عینکتشویق

 

 

 

پسندها (6)

نظرات (3)

مامان علی آقا
4 فروردین 95 1:36
عزیزم تولدشون مبارک انشااله هزارسال سایشون روی سرتون باشه
مامان علی آقا
6 بهمن 95 2:07
سلام انسی جون نیستی گلم.نی نی جدید دنیا اومد خوبین گلم خوشین
فاطمه مامان فاطمه مامان
13 اسفند 96 23:29
آفرین چشمک
انسی
پاسخ
محبت
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مسیحا نفس می باشد