دلبندمون سیدمسیحا جوندلبندمون سیدمسیحا جون، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره
دلبندمون سیدمحمد جوندلبندمون سیدمحمد جون، تا این لحظه: 6 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره
باباجونباباجون، تا این لحظه: 43 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره
مامان جونمامان جون، تا این لحظه: 38 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره
وبلاگ مسیحا نفسوبلاگ مسیحا نفس، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره

مسیحا نفس

پسر که داشته باشی غم نداری

هر ماه یک کتاب

1394/8/8 15:04
نویسنده : انسی
585 بازدید
اشتراک گذاری

حالا که حرف از کتاب شد، بذار مقوله ی شیرین کتاب قصه هاتو به اینجا برسونم که:

راستیتش  یه روزی همون اولا...

مامان تصمیم گرفت به ازای هر ماه که از تولد نازنین پسرش میگذره، براش یه کتاب هدیه بخره

که الحمدلله تا یه جاهایی محقق شده،

بعد کتاب قشنگ شازده کوچولو  پک "تاتی کوچولوها" رو هم برا شازده کوچولوی خودمون  خریدیم.

و هر روز که میگذره بیشتر دوسشون  داری و بدون اینکه پاره کنی به سبک خودت ورق میزنی و میخونی،

اگه هم نتونی ورق بزنی به مامان میگی:"ماما... باز...باز..."

گاهی هم که مامان تو آشپزخونه یا جلوی آینه کارش یه خرده بیشتر طول میکشه، شعراشو برات میخونه:

تاتی کوچولو دوست منه ... هر روز به من زنگ میزنه...

"این تاتی بی دندون... میگه منو نخندون.. میخام برم تو قندون...

(و الّا مدام میگی:"مامان بغ، مامان بغ"(یعنی بغل)*

*(البته ردیف کردن دایره المعارف مسیحا نفس مامان، باشه برا یه روز دیگه...حسابی مفصله)

 

اینم معرفی یه سری از کتابای "تاتی کوچولوها"

که ترجمه ی شاعر نام آشنای بچه ها "ناصر کشاورز"

که برا دوستای خوب خودم میذارم

باید بگم برا نی نی های زیر 4 سال خیلی جذاب و آموزنده ست:

 

       

         

         

 

        

 

       

 

پسندها (10)

نظرات (4)

مامان علی مردان
8 آبان 94 23:53
سلام عزیز دلم خوبی؟ چه خوب که ناز خاله کتاب دوست داره واییییییبغل نگو که گریم میگیره علی به شدت وابسته بود.داستان داشتم کل زمان ناهار آماده کردنم علی گریه میکرد به سختی درست میکردم.تا وقتی که تونست راه بره بدبختی این بود من چون اولا که علی دنیا اومده بود هنوز خونه مادرشوهرم زندگی میکردم و چون سر و صدا زیاد بود کل وقت خواب علی رو رو پاهام میذاشتم تا بیدار نشه.وقتی هم اومدیم خونهخودمون تا عادت کنه به روی زمین خوابیدن داستان داشتم باورت میشه صبح شوهرم میرفت سرکار منم میرفتم تا شوهرم بیاد آخه علی آقا گریه میکردن
انسی
پاسخ
سلام الحمدلله خوبم دوست گلم وای چه سخت آره بعضی وختا خیلی سخت میشد چون کلی کارای عقب مونده رو دستم میموند... ولی یه چند وختی هست که مسیحا یاد گرفته با خودش البته کنار من بازی کنه... خیلی عالی شده
مامان علی مردان
9 آبان 94 18:33
خدا رو شکر منکه از بچه کوچیک ترس دارم یکی و مهمترین دلپیچهاش و دوم همین گریه کردناش که پیششون باید باشی
مامان زهره
10 آبان 94 20:10
عالی بود انسی جون
انسی
پاسخ
ممنووووووون دوست گلم
مامان آنیسا
11 آبان 94 18:04
آفرین به مسیحا جونم که از کوچیکی کتاب خوان شده
انسی
پاسخ
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مسیحا نفس می باشد