دلبندمون سیدمسیحا جوندلبندمون سیدمسیحا جون، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره
دلبندمون سیدمحمد جوندلبندمون سیدمحمد جون، تا این لحظه: 6 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره
باباجونباباجون، تا این لحظه: 43 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره
مامان جونمامان جون، تا این لحظه: 38 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره
وبلاگ مسیحا نفسوبلاگ مسیحا نفس، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

مسیحا نفس

پسر که داشته باشی غم نداری

تولد باباجون

سوم آذرماه  شب تولد باباجون من مهمون داشتم... جلسه ی دوستانه و علمی اجبارا مراسم تولد باباجونو انداختم روز تولد...شبش صبح روز تولد برخلاف هر سال به باباجون (موقع بدرقه صبحگاهی و قبل رفتنش به شرکت) گفتم کارت بانکیشو  بده تا براش هدیه بخرم  ... آره خب... هرسال سورپرایزش اساسی بود ولی امسال خواستم متفاوت باشه... خلاصه صبح تا تو نازنینم بیدار شی ، یخرده از کارهامو کردم و حاضر شدیم تا تو رو بذرم یکی دوساعتی خونه خاله جون مریم و برم خرید... خیلی عالیه که خونه خاله جون که میریم اصلا یادت از من نمیاد... هم خاله جون کلللللی هواتو داره و هم با حسام الدین کلللی بازی میکنی و هم یه عالمه اسباب با...
15 اسفند 1394

خاطرت خیلی عزیزه

سلام این مدت اونقدر از همیشه بیشتر... مشغولاتم زیاد بود که تصمیم گرفتم برا خودم یه قانون هایی بذارم... قانون اول: هفته ای یه بار آپدیت خاطرات گلپسرم و... خبرها از تولد بابا و مامان و مسافرت سه روزه ی خاطره انگیزمون  جامونده تا برات بنویسم و بخش مهمش علاوه بر یه خبر داغ و جدید... پیشرفت قابل توجه تو نازنینم، تو حرف زدن و قصه خوندن و شعر خوندن و هوارتا شیرین کاریه دیگه ست... رابطه هات و شلوغ کاری های وروجکیت   که من و باباجون گاهی نمیدونیم : بخندیم ... تعجب کنیم ... شاکی بشیم   یا حتی ناراحت بشیم ... خلاصه شدی یه دنیای دیگه تو خونه کوچیکمون این هفته رو اختصاص میدیم به خاطرات روایی- تصویر...
15 اسفند 1394

گزارش...با سه، چهار ماه تأخیر!!!

و حالا فرهنگ لغت پسرنازنینم :« سیر تکاملی کلمات از هشت ماهگی تا پانزده ماهگی+ معنای دقیق» باباجون: بابّا...  بابا...  بابایی...  بابا اون مامان جون: مام... ماما... مامان... مامانه... مامانی... مامان اون... مامانون   پدرجون: مِنَ نّون...پداهه... پِدَ پِدَ... پِدَ اون... پِدَ جون عزیز جون: عدّیز... عزیز اون... عزیزجون خاله: آییی... (مریم: میّم...  ریحانه: ییحا)...خالی دایی: دایی (محمد: مُحَنَن... محسن: مُحِن) عمو : عم... عمو... بستنی: بَیَنی مسیحا: مَیَنی... مَییحا کتاب: بوتاه... ییتاب... باطری: باتی بطری آب : بوتی آب گیره: گیا... گیه ...
12 بهمن 1394

کلی شیرین زبون شدی...

میخام از حرف زدن وفرهنگ لغت پر و پیمون پسرم بنویسم: روزی که با گفتن "مام و به و بابّا " شروع کردی به حرف زدن، درست در هشت ماهگی بود *پسر نازنینم جزو دسته آدمهای سمعیه (یعنی شنیداری) چرا که از لحظه تولد تا همین حالا که یک سال و سه ماه داره خیلی خیلی خوب گوش میده از وقت هایی که مامان براش آواز و شعر و لالایی و قصه میخونه بگیر تا وقتی هایی که درباره ی تموم کارهایی که داره انجام میده باهاش حرف میزنه و مسیحا نفس مامان به دقت تمام خوب گوش میکنه و یاد میگیره نازنین مامان!  اینطور شد که ما آروم آروم شاهد بودیم که  شما از نه ، ده ماهگی رسما صحبت کردن رو شروع کردی ...
28 آذر 1394

اربعینی دیگر...

  این روزها هیچ حرفی بهتر از کلمه هایی نیست که بوی تربت می دهد... بوی کربلا می دهد... راستش را بخواهی هیچ جوره فکرش را نمی کردم  امسال هم باید پاهایمان بی تاول بماند...   ...
10 آذر 1394

سلام به آخرین ماه پاییزی..

چند وقته حسابی درگیر بودم... خونه و مهمونداری و... بعدشم یه جشن تولد کوچیک برا باباجون... در حال حاضر هم دارم دایره المعارف شازده کوچولو رو تألیف میکنم... زودی برمیگردم... انشاءا... بعد اربعین... راستی دیروز برای اولین بار تقریبا 3-4 ساعت به باباجون سپردمت و با همراه عزیزجون و پدرجون رفتیم سینما... فیلمش حرف نداشت... "محمدرسول ا..." عالی بود... فضایی بود برا خودش... بسیار لطیف... تنها حرفی که بعدتماشای فیلم و بیرون اومدن از فضای سینما زدم این بود: "تو فیلم خوب بودن خیلی آسونه... .ولی وقتی پاتو میذاری تو دنیای واقعی... ...
9 آذر 1394

باز هم عکس های جامونده...

به دوستامون قول دادم عکس های بیشتری از نی نی جون بذارم  پس: عکس شش ماهگی دلبندم با اون بافتنی عزیز بافت دمدمای اولین عید نوروزش بیرون شهر " مامان و بابا و مسیحا" خرید شب عید  و بازم بیرون شهر (که مسیحا جونی هشت ماهه بود و کلّی آب بازی کرد)   ...
28 آبان 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مسیحا نفس می باشد