دلبندمون سیدمسیحا جوندلبندمون سیدمسیحا جون، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره
دلبندمون سیدمحمد جوندلبندمون سیدمحمد جون، تا این لحظه: 6 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره
باباجونباباجون، تا این لحظه: 43 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره
مامان جونمامان جون، تا این لحظه: 38 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره
وبلاگ مسیحا نفسوبلاگ مسیحا نفس، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

مسیحا نفس

پسر که داشته باشی غم نداری

پسر خاله دو روزه تولدت مبارک

سسسلام نازنینم فایلای تولدت هنوز کامل نشده آخرش به دنیا اومد... خیلی انتظار کشیدیم... این آخر کاری ها هر روز به خاله جون ریحانه زنگ میزدم و تا جواب نمیداد فوری شماره عزیزجون و خاله جون مریم رو میگرفتم که نکنه خبریه... خلاصه تو چشم انتطارترین شرایط، درست لحظه ای بهت خبر میدن که فکرت نمیرسه... بالآخره خاله جون ریحانه هم که تو حسابی دوسش داری و برات یه مزه دیگه داره مامان شد و نی نی لپ گلی ش به دنیا اومد حالا دیگه خاله ریحانه هم یه "علی کوچولو" داره یادم باشه امروز که رفتیم خونه خاله یه عکس توپ ازش بگیریم هرچند هنوز خاله نمیتونه بغلت کنه و تو مشتاقانه منتظر ا...
11 شهريور 1394

تولدت گذشت***تولّدت مبارک نفسم***

عزیز دلم ماهی که گذشت اونقدر درگیر کارای تولدت بودم که وقت نکردم ایراد باکس ارسال وبلاگ رو پیدا کنم و رفعش کنم... یا لااقل تلگرافی گزارش بدم:" مسیحا نفسمون تو ماه تولدش اولین قدمهای کوچولوشو برداشت و بینهایت شیرین و خوشمزه شده... باشه تا گزارش مفصل جشن تولد! عاشقانه ترین بوسه ام برای توست خوردنی ترین...   اینم عکس آتلیه یکسالگی گلپسرمون   ...
7 شهريور 1394

قصه... بوسه... لالایی

پسرک نازم: امشب می خوام از قصه ها و لالایی های مامان بنویسم... قصه هایی که با دقت گوش میدی و گاهی قبل از عکس العمل مامان حدس میزنی و بقیه ی قصه رو با صدایی که یاد گرفتی تعریف میکنی... مامان هم مدام قربون صدقت میره،                       خوشمزه ی مامانش!!!!... "قصه های مامان و بابا و نی نی"  و "صدای حیوونا" "قصه های من درآوردی مامان" از کتاب زبان که عزیزجون داده بمامان که خییییلی هم دوسش داری، "گزارش کارها و حرفهایی که شازده کوچولوی من تا اون لحظه بلده، مامان در قالب "یکی بود یکی نبود" واست تعری...
20 تير 1394

اولین اثر پسر هنرمندم

بالأخره بعد از گذشت ده ماه از تولدت تونستم ایده م رو عملی کنم** هرچند دلم میخاست زودتر ازینها... ولی نمیدونم چرا شرایطش پیش نیومد. روزی که دقیقا ده ماهه شدی... صبحش رفتیم خونه خاله جون مریم، چون مطمئن بودم به کمک خاله جون، کلی احتیاج دارم، گذاشتیمت رو تاب، خاله کف پاپای کوچولوتو به ترتیب رنگین کمونی با قلمو رنگ میزد و شما هم حسابی قلقلکت میومد و انگشتای حبه انگوریتو جمع می کردی، منم کلی ذوق می کردم تا بالأخره با احتیاط گذاشتیمش رو پارچه تا در اولین فرصت اثر پاپای پروانه ای پسر نازم رو قاب بگیرم. ستاره جونه خاله، که به رنگ کردن دستمال کاغذیها سرش گرم بود، ولی الهی بمیرم برا حسام الدین خاله، بخاطر ای...
2 تير 1394

اولین سفرنامه سه تایی

  "خاطره ای جامونده از اردیبهشت" * هرچند سه روزه و  ضرب العجلی باباجون برنامه ریزی کردن، ولی برای فرار از کلی مشغله و داشتن یه خلوت "سه تایی" هوار تا  می ارزید... یهویی یه روز صبح ساعت 9 باباجون به خونه  زنگ زدن و گفتن: "برا 4-3 روز ساکتو ببند و تا ساعت 3 حاضر باش" گفتم: واقعا!!!!! میریم سفر؟؟؟؟؟ کی!!!!! کجا؟؟؟؟؟ .......... مامان موند...........  و یه عالمه کار....... دلم دریا میخواست... تو جاده که افتادیم... - آخه بگو میخوایم کجا بریم؟؟ - حالا بریم ... تصمیم میگیریم کدوم طرفی بریم... شب : مهمانسرای بنیاد مسکن آشخانه ...
25 خرداد 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مسیحا نفس می باشد